یک روز تلخ

یک روز تلخ

امروز پدر و مادرم از حج برگشتند پروازشان بیش از ۱۰ ساعت تاخیر داشت
وقتی بارهایشان را با چرخ دستی به سمت ماشین می بردم درست به فاصله چند متر جلوتر حاجیه خانم میان سالی از حال رفت و بر زمین افتاد بارها را بدست پدرم سپاردم و بالای سرش رفتم دختر و خواهر آن زن در حالی که سعی می کردند او را بنشانند به صورتش آب می زدند تا به حال بیایید سریع نبض زن را چک کردم قلب ضربان نداشت و تنفس هم قطع شده بود

زن سکته کرده بوداز آنها خواستم بگذارند تا زن را بر روی زمین بخوابانم و احیاء را آغاز کنم اما آنها به شدت مخالفت کردند

بالای سر زن ایستادم

پسر زن از راه رسید و او بود که متوجه شد مادرش حالش وخیم است بکمک یکی دیگر از بستگان سعی کردند تا زن را در ماشین بگذارند اما چون زن وزنش زیاد بود و مردها دوره ندیده بودند اینکار بسیار پر دردسر شده بود خودم را باز هم معرفی کردم و گفتم که می توانم کمک کنم اما نخواستند

زن را در ماشین گذاشته بودند که تازه متوجه شدند که زن نفس نمی کشد این یعنی چهار دقیقه از زمانی که من درخواست کرده بودم که احیاء قلبی را شروع کنم گذشته است

ماشین اما حرکت نمی کرد

تازه متوجه شدیم که یکی از دختران زن حادثه دیده در برابر ماشین از حال رفته است و جمعی از زنان به زحمت او را از جلوی ماشین کنار بردند

ماشین در حالی از محوطه ترمینال ۵ حجاج خارج شد که بیش از ۷ دقیقه طلایی نابود شده بود

خدایش رحمت کند

21 فوریه، 2010 |