پچ آدامز ! انسانی که متفاوت بود !!
گاهی زندگی یک انسان به ما می آموزد که می توان متفاوت بود ! در افریقا گاهی ستونی از مورچه ها بدور یک دایره فرضی به قطر سه متر شروع به چرخش می کنند انها شبانه روز راه می روند تااینکه بعد چند روز همگی انها می میرند . به این اتفاق پدیده چرخ آسیاب می گویند .
دلیل این واقعه ان است که مورچه ها برای انکه بتوانند به راحتی به لانه باز گردند و در جستجوی روزانه گم نشوند برای بالا بردن ایمنی خود در طی سالیان سال به شیوه منحصر به فردی رسیده اند آنها همواره پشت سر یکدیگر حرکت می کنند!! این در حالی است که زمانی که باران یا طوفانی باعث پاک شدن مواد شیمیایی که این مورچه ها برای تعریف مسیر بازگشت خود هر لحظه تولید می کنند می گردد آنها گم می شوند و با یافتن همدیگر حرکتی دایره وار را که همان پدیده چرخ آسیاب باشد را بوجود می آورند . تکرار تا مرگ !
پچ آدامز از جمله انسانهایی بوده که از چرخ آسیاب زندگی ما بیرون رفته است !
زندگی نامه او را در ادامه این خبر می توانید بخوانید .
زندگی نامه پچ آدامز
پروفسوری که مسؤول این گروه پزشکان بود، از کارآموزان و دستیاران چند سؤال کرد و سپس خودش با مهارت، تمام وضعیت فعلی بیمار و سیر بیماری و سرنوشت محتومی که در انتظار این بیمار بود را برای بقیه توضیح داد؛ همه را با استفاده از جملات صحیح علمی و کلمات پیچیده پزشکی. در تمام این مدت بیمار به صورتهای ماسکزده و چشمان بیروح این افراد سفیدپوش با دقت تمام نگاه میکرد. میدانست در مورد او صحبت میکنند و میدانست که از وضع او چندان راضی نیستند، ولی این را نمیفهمید که مگر قرار نبود آنها او را نجات بدهند؛ مگر همیشه در کتابها این اتفاق نمیافتاد؟ پس چرا آنها این قدر خشن و ترسناک هستند؟
پروفسور با تعیین مراحل بعدی درمان و مشخص کردن دستورات دارویی صحبت خود را تمام کرد. سپس رو به جمع کارآموزان و دستیاران کرد و پرسید: «خب، کسی سؤالی ندارد؟» یکی دست بلند کرد و گفت: «چرا، من سؤال دارم اسم این فرد چیست؟» همه متعجب شدند. پزشکی که شرح حال را خوانده بود با تعجب گفت: «جودی، اسم این بیمار جودی است» کارآموز جوانی که سؤال کرده بود، ماسک را از صورتش برداشت، به دخترک لبخند زد و دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: «سلام جودی! امیدوارم حالت خوب شود»
هانتر پچ آدامز، در سال ۱۹۴۳ در شهر واشنگتن آمریکا به دنیا آمد. پدر او خانه را تقریباً شبیه یک پادگان نظامی اداره میکرد. محیط خشک و جدی خانواده و تغییر مداوم محل زندگی آنها باعث شد تا پچ آدامز بیشتر به محیط بیرون از خانه و دوستان مختلف و متفاوت نزدیک شود. به خاطر همین شرایط، او یاد گرفت چگونه به سرعت با دیگران دوست شود و آنها را به خود نزدیک کند. برخلاف روحیه خشک و نظامی پدر، مادرش بسیار شوخ و خونگرم بود. به همین خاطر پچ بیشتر به مادر خود نزدیک بود و از او شوخی کردن، خندیدن و شاد بود را یاد گرفت.
در سالهای ابتدایی کالج، آدامز جوان درگیر یک ماجرای عشقی شد و در همان اولین تجربه عاشقانه خود شکست خورد. او تصمیم گرفت تا خودکشی کند. به همین علت به بالای بلندترین ساختمان دانشکده رفت، اما از تصمیم خود منصرف شد و به پیش مادرش برگشت و اعتراف کرد که اینقدر ناتوان شده است که تصمیم به خودکشی گرفته بود و گفت که نیاز دارد تا در یک کلینیک روانی بستری شود. در کلینیک روانی هم، پچ دوستان زیادی پیدا کرد. بیماران آنجا به شدت روحیه او را تغییر دادند. دوستی با یکی از بیمارانی که به شدت از تنهایی رنج میبرد، باعث شد تا پچ آدامز اهمیت دوست داشتن و تنها نبودن را بفهمد. در همین کلینیک روانی بود که او فهمید یک موهبت الهی در وجودش نهفته است؛ شفابخشی با خنده.
بعد از خروج از کلینیک روانی، آدامز مسیر اصلی زندگی خود را انتخاب کرد. تصمیم گرفت پزشک شود تا بتواند هدف بزرگ زندگی خود، که نجات دیگران است را دنبال کند. بعد از چند سال تلاش بالاخره توانست در سال ۱۹۶۴ وارد دانشکده پزشکی ویرجینیا شود. در طول ۷ سال تحصیل پزشکی، او دوست داشت مرتب به بیمارستان و بیماران سربزند، آنها را بخنداند و برایشان سرگرمیهای خندهدار اجرا کند. به هر اتاقی که میرفت، کمی طول نمیکشید که صدای خنده از آن بلند میشد و با وجود پچ مریضها با روحیه بهتری درمان را ادامه میدادند. اما روش پچ آدامز زیاد هم مورد پسند استادهای قدیمی نبود. پروفسورهای بیمارستان ویرجینیا این کار را دلقکبازی و دور از علم پزشکی میدانستند. پچ آدامز تنها با قسمت اول این حرف موافق بود. دلقکبازی از نظر او کاری دوست داشتنی بود، ولی به شدت با قسمت دوم حرف آنها مخالفت میکرد؛ از نظر او خنداندن بیماران به هیچ وجه دور از علم پزشکی نیست. به همین دلیل پچ آدامز تصمیم گرفت. خودش بیمارستانی داشته باشد؛ بیمارستانی که بتواند در آن روشهای خودش را اجرا کند.
او معتقد بود سیستم پزشکی فعلی بسیار درهم پیچیده است و سر بیماران فقیر کلاه میگذارند. در حالی که سیستم درمانی او کاملاً متفاوت است و به نظر او خنده بهترین روش درمان است. او بیمارستانی میخواست که اصول درمان بیماران در آن شادی، لذت، خنده و خلاقیت باشد. بیمارستانی در میان کوهها و جنگلهای زیبا، بیمارستانی که در آن اقدامات درمانی رایگان به پزشکان عرضه میشود و پزشکان در عوض حق ویزیت، بادامزمینی دریافت میکنند و زمان زیادی را در کنار بیمارانشان به سر میبرند. بیمارستانی که همه نوع پزشکی، از طب سوزنی و هومیوپاتی گرفته تا روشهای مختلف جراحی، در کنار هم به طبابت مشغولند و هیچ پزشکی در آن از بیمه مسؤولیت پزشکان استفاده نمیکند.
بالاخره در سال ۱۹۷۱، پچ آدامز توانست رویایش را عملی کند و مؤسسه درمانی گساندهیت در ایالت ویرجینیا، تأسیس شد. بیمارستانی که همه بیماران در آن میخندند!
پچ آدامز ۱۲ سال شخصاً این بیمارستان را مدیریت کرد. در این مدت او همفکرانی را نیز به این مرکز و در واقع تئوری و عقیده اصلی خود جلب کرد. تئوریای که تأکید میکند با استفاده از خنده و شادی و لذت میتوان به درمان بیماران پرداخت و یا حداقل روند درمان را تسریع کرد.
بعد از مدت کوتاهی دیگر پچ آدامزمیتوانست به دور و برش نگاه کند و ببیند که پزشکانی با لباس دلقک و سر و شکل خندهدار در بیمارستانش با بیماران شوخی میکنند و آنها را میخندانند. اکنون دیگر وقت آن بود که پچ آدامزروش درمانیاش را به بقیه جهان صادر کند.
اکنون بیش از ۳۰ سال است که پچ آدامزبا شوخی و خنده طبابت میکند. و چندین سال است که بیماران کشورهای مختلف جهان علیالخصوص کودکان پزشک دوست داشتنیای را میبینند که به عیادتشان میآید و هزاران بار با پزشکان دیگر فرق دارد. پچ آدامزدر سفرهایش به کشورهای مختلف تنها نیست و پزشکان دیگری هم او را در این کار که خود او به آن «دلقک درمانی» میگوید همراهی میکنند. از او در سال ۲۰۰۲، یک مقاله در مجله Postgraduat Medical Jouranal چاپ شده است. این مقاله در واقع مانیفست پچ آدامزاست.
زندگی نامه پچ آدامز برگرفته از این ادرس است
http://talented.mui.ac.ir/humanisticmedicine/Shared%20Documents/patch%20adams.aspx