اسمش مجید بود ولی نام خانوادگیش را نگفته بود

اسمش مجید بود ولی نام خانوادگیش را نگفته بود

نیروی انتظامی بم به جرم سرقت یه آبکش پلاستیکی مستعمل دستگیرش کرده بود و پس از رضایت صاحب مال به بهزیستی تحویل داده شده بود . میشد گفت اون زندانی یتیم خانه بود
با فاصله بیست کیلومتری مومن آباد از شهر بم که از میان کویر میگذرد میشد گفت احتمال فرار اون خیلی کم بود .
مجید یازده سال و هفت ماه سن داشت .
آشنایی ما از اونجا شروع شد ؛ که وارد یتیم خانه که شدم پسرکی نحیف با تکه چوبی توپ بسکتبال را کتک میزد ؛ و این اولین تصویری بود که دیدیم ! آنچنان با عصبانیت میزد که میشد فهمید که مشکلش از حد گذشته و راه حلی براش پیدا نمیشه ! و در این مواقع باید دق و دلی را سر یکی خالی کرد و چه کسی بهتر از توپ بسکتبال !

معمولا شکور مشاور من در این امور بود سریع برایم توضیح داد که مجید دوتا برادر؛ ده و هشت ساله داره که دریکی از دهاتهای بیرجند پهلو ننه جونشون که کور و زمین گیره زندگی میکنن و در حقیقت از ننه جونشون مواظبت میکنند و مجید خرج اونها را با جمع کرددن ضایعات پلاستیک و آهن از سطح شهر بم تامین میکنه !

باباش مرده و ننه اش رفته شوهر کرده به شهر دیگه  و دستگیری اون یعنی گرسنه شدن برادرهاش !

رفتم جلو سر صحبت رو باز کنم ! اما اینبار موفق نشدم طرفم بدجوری با آدم بزرگا مشکل داشت ! بچه های مومن آباد هفته قبل کاپشن خریده بودند اما مجید چون تازه وارد بود ؛ کاپشن نداشت ! یه لباس بافتنی کهنه که از چند جا پاره شده بود تموم مایملکش بود !

به راننده گفتم از ماشین براش یه کاپشن که این سری با پولهایی که یکی از دوستان وبلاگ نویس از آلمان فرستاده بود خریده بودم بیاره تو که بهش بدهند ؛ خودم هم رفتم پیش بقیه بچه ها که سر غذا بودن که با اونها غذا بخورم ! عادت دارم که با خودم همیشه غذا میبرم و با اونها هم شریک میشم تا مزه غذا برای همه ما بیشتر بشه !

وسط غذا مجید با کاپشن اومد ! تنش کرده بود ! روبروی من نشت پشت میز و با ولع شروع کرد به خوردن ؛ اما من محو انگشتان او شده بودم ! تمامی انگشتانش یکی در میان زخمی بود ؛ و چسبهای احمقانه ای مسئولیت حفاظت از اونها را برعهده داشت ! معلوم بود که کار بچه هاست ! شکور باز فکرم رو خوند وتا چشمم به چشمش افتاد با صدای بلند گفت ! مهندس من برای مجید از پول خودم که داده بودید از بقالی چسب زخم خریدم ؛ مهندس دستاش همشون بریده میگه پیت حلبی ها دستشو میبرند ! و من چپ چپ به شکور نگاه کردم ! که یعنی خفه !!!

میدونستم هرچه بیشتر در مورد مجید حرف زده بشه کمتر میتونم با هاش رفیق بشم و حدسم درست بود . بعد غذا داشتم میرفتم که از پشت سر اومد دستم رو گرفت ؛ دلم به یکباره فرو ریخت و خوشحال شدم که باب رفاقتمون باز شده اما ناگهان آسمان رویاهایم سیاه شد ؛ اگر تجربه های قبلیم نبود که دیگر بیچاره بودم به سرعت قبل از اینکه بتواند دستم را ببوسد سرش را در آغوش گرفتم تا هم خودم را نجات بدهم هم اورا صدمه نزده باشم و هم رفاقت بلوریمان نشکند !

 سرش را بوسیدم و گفتم میخواهی حرف بزنیم و گفت ! آره

خلاصه داستان این بود که کارفرماش از ماهی یکصد و پنجاه هزار تومان درامدش پنجاه تومان میفرستاد برای خانواده اش و یکصد تومان را بعنوان پورسانت کاریابی برای اون و مخارج جا و غذاش برای خودش بر میداشت و اون به همراه دوستان دیگرش که همانند او از بیرجند آمده بودند تو یه جایی که نگفت با هم زندگی میکردند !

به شدت از صاحب کارش میترسید و وقتی ازش پرسیدم چرا اون برای آزادیش نیامده فقط گفت : اون از اول گفته بود که هر اتفاقی برای ما بیفته اون نمیاد انگشت بزنه ! آخه اون از پلیس میترسه !

گفتم من برات چکار میتونم بکنم ؟ گفت بیا برام انگشت بزن !

گفتم میری بیرجند ؟ گفت نه اونجا کار نیست ! داداشام الان برام دلشون شور میزنه ؛ بیا انگشت بزن !

گفتم میگویم برادرانت را هم بیارند اینجا ! گفت ننه جونم را چی ؟اون کوره  و من همچون کلافی سر در گم ! گم شدم در کلمات و دیگه نمیشنیدم !

مسئولین یتیم خانه قول دادند که برای آوردن برادران مجید مکاتبه کنند ! و من دیدم که چشمان مجید جاده خاکی را که از کویر میگشت نگاه میکرد و دست در جیبهای کاپشن سرمه ای رنگش داشت گرمی آن را برای یک فرار بزرگ میسنجید !

قبل از بازگشت راننده مرا کناری کشید و گفت : اون پسره که کاپشن به او دادید از من پرسید از اینجا تا سر جاده پیاده چند روز راه است ! گفتم تو چی گفتی ؟ گفت خواستم بترسه گفتم سه روز ! به چشمان مجید نگاه کردم ؛ ترسی ندیدم هرچه بود اراده بود و شهامت !

به مسئول پرورشگاه گفتم : خانم این مجید بمون نیست ! راهی پیدا کنید که بتونه کاری را در همین حوالی پیدا کنه وگرنه میهمانتان بزودی خواهد رفت و اینبار شاید به سلامت به سر جاده هم نرسد ! و باز هم من ماندم و یه مشغولیت فکری جدید !

علیرضا سعیدی // زمستان هشتاد و چهار بم

این خاطره از وبلاگ موج پیشروبرداشته شده است

21 فوریه، 2010 |