شکور عرب مردی از تبار دیگر

شکور عرب مردی از تبار دیگر

۱۱ساله / قد پیراهن ۵۵ / سرشانه ۴۳ / آستین۵۰ / قد شلوار ۶۳ / دور کمر۸۴

 

دارای دو خواهر و یک برادر که نزد عمویش به بیگاری رفته اند ؛ عمویی که هر روز بچه ها را بخاطر سربار بودنشان کتک میزند و به بخت خود لعنت میفرستد که چرا بهزیستی برای کودکان زیر هفت سال و دختران در مومن آباد ؛ سرپناهی نساخته است تا او مجبور نباشد که برادر زاده های یتیمش را نگه دارد !

و شکور باهوش ترین کودک یتیم خانه علی بن ابیطالب است که به جرم افغانی بودن از سه سال تحصیل رایگان محروم بوده است ! برای تحصیل او در مدرسه روستا شرط پرداخت یکصد و پنجاه هزار تومان گذاشته اند که در این مدت از توان بهزیستی خارج بوده است !

 

شکور را در همان نخسیتین بار ملاقاتمان متمایز یافتیم وقتی که به آهستگی به بچه های موج پیشرو گفته بود که کمکهایتان را بدست بچه ها بدهید ! چون مسئولین به بچه ها پول و هدایای شما را نمی دهند ! شجاعتش ستودنی بود وقتی دانستیم که فروختن آدم برای دست یافتن به موقعیت بهتر ؛ در یتیم خانه ها بسیار رواج دارد ! و بعد از آن بود که دوستیمان گرم شد ! یادم هست وقتی که کتابهای اهدایی به یتیم خانه وارد سالن یتیم خانه کردم به من گفت که مسئولان ، درب کتابخانه فعلی یتیم خانه را از ترس خراب شدن کتابهایش قفل زده اند و من برای نجات کتابهای اهدایی همراهم ؛ از زندان سکوت؛ مجبور شدم به همراه بچه های موج پیشرو؛ چهارصد جلد کتاب را تک تک با خودکار به نام هر کدام یادگاری بنویسیم و به آنها هدیه کنیم ؛ تا مسئولین مجتمع نتوانند آنها را از آنها بگیرند !دو هفته پیش بود که دیدم سخت  بهم ریخته است ؛ میگفت که دائیش از افغانستان آمده تا او و برادر و خواهرانش را ببرد و او سخت در فکر پدر و مادرش بود که در بم دفن بودند و نمیخواست که برای همیشه از آنها جدا شود؛ اما اینبارکه دیدمش ؛  دیگر به رفتن راضی شده بود ؛ چرا که دوری از خواهران و برادرانش سختر بود و شانه های کوچکش یارای این همه  غم را با هم  نداشت !

 

اینبار که باز میگشتم دستم را گرفت و به آهستگی گفت : مهندس شاید دیگر همدیگر را نبینیم و ما همدیگر را سخت در آغوش گرفتیم و برای همیشه خداحافظی کردیم . خدا را چه دیدی شاید روزی باز همدیگر را در جایی دوباره دیدیم ؛ دنیا آنقدر بزرگ نیست که دلهای دو دوست را از هم جدا بتواند بکند .

چند ماه بعد برایم از طریق یکی از آشناهایش که از افغانستان آمده بود پیغام فرستاده بود که به مهندس بگویید منم یه روز مهندس می شوم قول می دهم .

علیرضا سعیدی

 

۲۰/۱۰/۱۳۸۳

21 فوریه، 2010 |