شکلات رامتین / خاطره ای از زلزله بم

شکلات رامتین / خاطره ای از زلزله بم

شکلات رامتین

 

به من ندادی ، دخترک زل زده بود تو چشمای من و دستش را صاف گرفته بود تو صورتم ، سعی کردم دوباره بچه ها را بشمرم ببینم چرا کم آوردم ! من که دوازده قسمت کرده بود، هر شکلات رامتین را چهار قسمت که به ازای سه شکلات باقیمانده از سه روز گذشته میشد : سه چهار تا دوازده تا !

اما به هر حال یکی کم بود و اون یکی هم مال یه دختر سه ساله بود که هم پدر و هم مادرشو سه روز قبل از دست داده بود و ما بعد از سه روز تازه پیداش کرده بودیم! (سید مجید پیداش کرده بود به همراه سه خواهر و برادر کوچیک و بزرگترش که کنج یه خونه مخروبه سه روز تنها مانده بودند ) داشتم آب میشدم از خجالت ،  از ناراحتی کم بود بزنم زیر گریه ، که صدای داداش هفت ساله اون مرا بخودم آورد ، بیا شکلات منو بخور ، دختره خندید و اون یکی دستش رو که من به تا اون لحظه بهش توجه نکرده بودم را از پشتش آورد جلو و تکه کوچک شکلات رامتینی را که کاکائوش در میان انگشتان ظریفش آب شده بود را گذاشت دهنش و بعد شکلات برادر هفت ساله اش را ، نمی دانستم بخندم یا گریه کنم که ضربه آخر هم فرود آمد ، پسرک دست دخترک را گرفت و شکلاتهایی را که آب شده بود را با لذتی عجیب از میان انگشتان دخترک لیسید !

 

علیرضا سعیدی

 

زلزله بم / ۱۳۸۲

21 فوریه، 2010 |