جهان پهلوان غلامرضا تختی
از کودکی تختی برای من الگوی جوانمردی بود نه به جهت انکه او را می شناختم یا در خانواده از او صحبت شده بود بلکه جامعه او را الگوی من کرده بود . سالها گذشت تا بتوانم تختی را از روی خاطرات دوستانش بشناسم و اینبار با شناختن او بود که او را لایق الگو بودن یافتم . خاطراتی را از دوستان و یارانش جمع اوری کردم و بر روی سایت موج می گذارم تا اگر شما هم خواستید تا جهان پهلوان را در آیینه دوستانش ببینید زحمتش برایتان کمتر شود .
از همه کسانی که این خبر را تا پایان خاطرات می خوانند در خواست میکنم تا با فاتحه ای روح آن جوانمرد را قرین رحمت الهی کنند .
علیرضا سعیدی
سیدمحمد آل حسینی: روزی به تختی گفتم فلان کس را که میشناسی، کرایه خانهاش عقب افتاده و صاحبخانه میخواهد اثاثش را بیرون بریزد، ۶۰۰ تومان میبرم برای او که کرایه عقب افتادهاش را بدهد. آثار اندوه در چهره تختی پیدا شد و به من گفت: «چرا برایش خانه نخریم.» گفتم: «من و تو که وسعمان نمیرسد، چطور میتوانیم برای او خانه بخریم.» و در آن زمان تختی مورد غضب شاه بود و دستور داده شده بود که دستگاههای دولتی به مراجعات تختی که همهاش برای مردم بود دیگر توجهی نکنند و در عمل هم در چند مورد به تختی گفته شده بود که دیگر برای کار مردم مراجعه نکند. اما تختی که سخت از وضع این شخص ناراحت شده بود از فردای آن روز با مراجعه به بانک مسکن و این طرف و آن طرف و سعی فراوان، بالاخره این رفیق مشترک را در کوی نهم آبان صاحبخانه کرد.
منوچهر برومند: در بازیهای المپیک ۱۹۶۴ توکیو با تختی همسفر بودم. آخرین کشتیاش با مصطفیاف بلغاری بود. برای ما مسلم بود که تختی میتوانست از مصطفیاف به راحتی ببرد. در شش دقیقه اول، تختی یک پل رفت و سه امتیاز از دست داد، اما در اوایل شش دقیقه دوم، حریف بلغاری را سه بار پی در پی خاک کرد و در نتیجه ۳-۳ مساوی شد و مدال برنز به مصطفی اف رسید. وقتی بعداً از تختی سوال کردم که چرا از این کشتیگیر نبردی جواب داد: «برای من رسیدن به فینال و دریافت حداقل یک مدال نقره مهم نیست و ارزش چندانی ندارد، اما همین مدال برای این بلغاری کاملاً ارزش دارد و در زندگیاش موثر خواهد بود.»
عطاءالله بهمنش: وقتی دستگاه حاکمه دید که تختی به سوی دیگری میرود، برای فریفتن تختی پیشنهاد شهرداری تهران را به ایشان دادند و او گفته بود: «شهردار اگر با انتخاب مردم باشد جایی دارد، ولی اگر مرا انتخاب نکنند چه شهرداری و چه کشکی و چه پشمی! ما نیستیم.» و آن را رد کرد. او توجه مردم را در زلزله بویین زهرا آزمایش کرد و به جمعکردن اعانه برای زلزله پرداخت. نزدیکیهای ظهر به خیابان اسلامبول رسید. به مغازه […] مراجعه کرد، صاحبش گفت: «من از این پولها به کسی نمیدهم، ولی به تو پهلوان ایمان دارم، آن دخل را بردار و برو! مطمئن هستم در محل درستی مصرف خواهد شد.»
حسینی خرم: به اتفاق آقای عبدالله رستمی و جهان پهلوان هفتهای دو روز در دفتر باشگاه بودیم. یک روز دو نفر شیکپوش آمدند و گفتند: «آقای تختی صدهزار تومان میدهیم و عکس شما را پشت جلد تیغ ژیلت میاندازیم.» در همین حین تختی خندهای کرد و گفت: «خرم، بگو برای اینها آب میوه بیاورند … بنده اهل این حرفها نیستم…»
روز دیگری به اتفاق مرحوم تختی در سالن غذاخوری نشسته بودیم.آقای ساموئل خاچیکیان با یک سری از هنرپیشهها آمدند و گفتند: «آقای تختی، پانصد هزار تومان بگیرید تا ما زندگی شما را به صورت فیلم درآوریم و شما فقط سه مرتبه در صحنه حاضر شوید.» مرحوم تختی باز هم خندید و گفت: «پول برایم مطرح نیست، بروید سراغ ….»
عبدالله خدابنده: بعد از المپیک ۱۹۵۶ ملبورن نفری پنجاه هزار تومان به دارندگان مدال طلا پرداخت کردند و نفری سی هزار تومان به نفرات دوم دادند. آقای تختی بعد از بازگشت تیم از ملبورن سه نفر از کشتیگیران را که نتوانستند در المپیک ملبورن مدال دریافت کنند به یک چلوکبابی برد و نفری پنج هزار تومان به آنها پرداخت کرد و به آنان گفته بود: «شما هم برای تیم زحمت کشیدهاید و این پول حق شماست.»
علی دلالباشی: من حدود ده سال در کنار تختی بودم و در ایامی که مورد غضب قرار گرفت و او را ممنوعالتمرین هم کردند به من گفته بودند «حق ندارد وارد سالن شود» ولی من در را به روی او باز میکردم، تمرین میکرد، دوش میگرفت میرفت. در آن روزها و در جریان کشتی ایران و شوروی در ۱۳۴۲، تیم شوروی در جلوی سالن نشسته بود، به من گفته بودند: اگر تختی را به سالن راه بدهی پدرت را درمیآوریم.» شاپور غلامرضا هم در سالن نشسته بود، من پشت در ورودی بودم که صدای تختی را از بیرون شنیدم که میگفت: «علی، علی، در را باز کن.» نتوانستم طاقت بیاورم و با وجودی که میدانستم با من چه رفتاری خواهند کرد در را باز کردم و تختی وارد شد. اگر مدوید قهرمان شوروی او را ندیده بود تختی در گوشهای از سالن به دور از انظار مینشست، اما این طور نشد. مدوید با دیدن تختی جلو آمد و او را به وسط سالن کشید و فریاد تماشاچیان و کف زدن و شادی آنان با حضور تختی همه برنامهها را به هم ریخت. شاپور غلامرضا قهر کرد و رفت و من که نگران این اوضاع بودم، ناگهان با فریاد […] روبهرو شدم که میگفت: «مگر نگفتم او را راه نده؟» و بعد یک سیلی محکم به صورت من زد، دیگر نفهمیدم چه شد و بیهوش شدم. هنگامی که چشم باز کردم دیدم تختی در کنارم نشسته و گریه میکند. به قول خودش که هروقت میخواست از کسی تعریف کند میگفت: «مشدی» است، تختی خودش واقعاً در کسوت دلاوران «مشدی» بود.
منصور رحیمیها: وقتی از خواب بیدار شدم دیدم طفل نوپایم جان به جان آفرین سپرده است … دست در جیب کردم دیدم فقط چهارده تومان پول دارم و این مقدار کفاف کفن و دفن را نمیدهد. به فوریت راهی پشت مسجد سپه سالار، منزل غلامرضا تختی شدم. مادر پیرش تا مرا دید گفت: «غلامرضا بعد از نماز تازه به خواب رفته است.» به اتاقش رفتم از او طلب وجه دستی کردم. به داخل اطاقکی رفت و ساکی که داخلش چند بسته پول بود و بهخاطر مقام قهرمانی جهان گرفته بود جلویم قرار داد. یکی را برداشتم و شروع به شمارش کردم. تختی خیلی از عمل من ناراحت شد و گفت: «الان موقع شمارش پول است؟» من مقداری از دسته اسکناس را برداشتم و به بیرون رفتم. وقتی پول را شمردم دیدم هشتصد و هفتاد تومان است … بعد از کفن و دفن در مسگرآباد، پس از مدتی تختی به دیدن من آمد … پول را آماده کرده جلویش گذاشتم، گفت: چیه حق مأموریته؟ گفتم نه، گفت: اضافه کاره؟ پاسخم تکرار شد. وقتی از موضوع باخبر شد خیلی ناراحت شد. پول را پرت کرد و بدون خداحافظی از من جدا شد، تلفنهای مرا به دفعات قطع کرد و به خاطر همین عمل مدتی با من قهر بود … او مردی بود که نه برای پول و نه برای مقام هیچ ارزشی قائل نبود. همه هستیاش را در طبق اخلاص تقدیم رفقا میکرد. به قول خودش هرچه داشت تعلق به رفقایش داشت.
بیژن روئین پور: در جشنی که موسسه کیهان به افتخار قهرمانان موفق مسابقههای جهانی یوکوهاما ترتیب داده بود، تختی شرکت نداشت. در آن مراسم، جوایز و یادبودهایی به کشتیگیران داده شد. چند روز پس از آن جشن، تختی به قصد دیدار دوستان کیهان ورزشی به موسسه کیهان رفت. به محض ورود، کارگردان و کارمندان کیهان او را بر دوش گرفتند و ضمن استقبال گرم، ساعتها با وی به گفت و گو پرداختند، طوری که کار موسسه عملاً مختل شد و روزنامه دیرتر از هر روز به زیر چاپ رفت! هنگامی که تختی به دفتر مجله کیهان ورزشی وارد شد، یکی از همان جوایز که قبلاً برای وی در نظر گرفته شده بود توسط سردبیر تقدیم او شد، اما تختی ضمن تشکر و سپاسگزاری فراوان، با سماجت تمام گفت: «خواهش میکنم این جعبهها را به یکی از همکاران خودتان بدهید تا به منزلش ببرد. قسم میخورم که در منزل ما، سرویس پذیرایی موجود است و با این ترتیب فکر میکنم به کسی که این کادو را میدهید، بیشتر از من احتیاج دارد!»
محمدجعفر سلماسی: در مراسم افتتاحیه بازیهای المپیک ۱۹۶۰ رم، سرلشکر دفتری رییس وقت تربیت بدنی، پرچم ایران را برای رژه رفتن در پیشاپیش ورزشکاران ایرانی در استادیوم به دست تختی داد، ولی او به طرف من آمد و گفت: «برداشتن پرچم ایران حق شماست چونکه اولین ایرانی قهرمان المپیک هستی …» هرچه معذرت خواستم و از آن روح ورزشی بسیار بلند و از خودگذشتگی بیمانند او تشکر و سپاسگزاری کردم منصرف نشد و من هم به ناچار خواسته او را اجابت کردم و پرچم ایران را گرفتم و برای رژه رفتن آماده شدم. به جرأت میتوانم بگویم که این از خودگذشتگی نه تنها در ایران بلکه در جهان بیسابقه است. تختی به واقع یک پهلوان بود، زیرا در گفتار، رفتار و کردار انسانی آرمانی در فرهنگ ایرانی را متجلی میکرد.
حسین شاه حسینی: در زمان امیراسدالله علم برای تشکیل انجمن شهر تهران، فعالیتهایی به کارگردانی شخصی به نام حسن کلانتری که از پادوهای علم و مدیرکل شهرداری بود، شروع شده بود و جلسهای در منزل غلامرضا شهبازی رئیس اتحادیه بستنیفروشان تشکیل داده بودند. از تختی و ابراهیم کریم آبادی و اینجانب هم دعوت کرده بودند. در آن جلسه روی تبانی قبلی، به تختی و کریم آبادی پیشنهاد شد که در انتخابات انجمن شهر شرکت کنند و حسن کلانتری گفت: «شما که مدعی هستید برای مردم کار میکنید این گوی و این میدان، وارد عمل شوید و مسئولیت بپذیرید. ما قول میدهیم وقتی وارد انجمن شهر شدید، زمینه راحتی برای شهردار شدن تختی فراهم کنیم تا ایشان به اهدافی که دارد برسد و لیاقت و شایستگی خود را در خدمت به مردم نشان دهد …» البته همه میدانستیم که این صحنهسازیها برای به دام انداختن تختی است. با وجودی که از تختی تجلیل بسیار کردند و حتی سلام امیراسدالله علم را هم به او رساندند و گفتند: «آقای علم قول دادهاند اگر شما در انتخابات شرکت کنید و به سمت شهردار انتخاب شوید هر برنامهای داشته باشید یقیناً اجرا خواهد شد.» تختی در جواب کلانتری گفت: «من و خانوادهام از زورگوییهای خاندان پهلوی خاطرات تلخی داریم. رفتاری که رضاشاه با پدرم کرد و ما را از هستی ساقط کرد فراموش نکردهایم، او را در حضور ما، مأمورین دولت اذیت کردند و با غصب یخچالهای پدرم در جنوب شهر، زندگی ما را فلج کردند و من از همان روز فهمیدم که پایههای حکومت فردی با زورگویی و دیکتاتوری توأم است و تصمیم گرفتم راهی را انتخاب کنم که در برابر زورگویی قدعلم کنم و احقاق حق مظلومین را بکنم و به ورزش متوسل شدم و تلاش کردم و به قهرمانی رسیدم و حالا هم به آرزوی خود رسیدم. شما قصدتان خدمت به مردم نیست و فقط میخواهید از وجاهت و محبوبیت ما در میان مردم سوءاستفاده کنید و آن را سرمایه کارتان و توجیه اعمال خلافتان قرار دهید. من حاضرم وکیل مردم بشوم به شرطی که رأی مردم حاکم باشد نه نظر دولت و تصویب صلاحیت و عدم صلاحیتها توسط دولت.»
تختی به صورت غیرقابل توصیفی نسبت به مشکلات مردم حساس بود. گاهی آنچنان دچار غم و اندوه میشد که میگریست. در میدان سرچشمه، چلوکبابی ملی، به اصطلاح پاتوق ما بود. حاج حسن صاحب چلوکبابی هم احترام خاصی برای ورزشکاران قائل بود. با تختی مشغول صرف ناهار بودیم که یکی از کاسبهای فقیر محل، با دیدن تختی جلو آمد و خواست دست تختی را ببوسد که تختی صورتش را بوسید. اسم او احمد پهلوان بود. پدرش هم در محل در زمان خودش پهلوان محل بود، اما احمد خیلی تهیدست بود. تختی با مهربانی پرسید: «پهلوان چطوری؟» احمد گفت: «مادر بچهها مرده و بچه صغیرها را من باید نان بدهم و با یک دکه یخفروشی امور نمیگذرد.» تختی به حدی ناراحت و منقلب شد که نتوانست ناهار بخورد. از حاج حسن خواست که به احمد پهلوان برای خودش و بچههای صغیر غذا بدهد و به او کمک نقدی هم بکند و بعد موقع پرداخت حساب، حاج حسن سعی داشت پول نگیرد، ولی تختی گفت: «از این به بعد از حساب من به احمد پهلوان هم کمک نقدی کن، هم غذا بده.»
حاج نوروز علی لباسچی پدر آقایان لباسچیها و همچنین مهندس حسینی با تختی خویشی داشتند. در آن شرایطی که فشار رژیم امور زندگی تختی را مختل کرده بود، حاج نوروزعلی بسیار کوشش کرد که تختی راضی شود با سرمایه او یک سازمان وسیع اقتصادی در خیابان پهلوی آن روز (ولی عصر فعلی) تأسیس کنند و تختی اجازه بدهد که اسم آن را کلوپ تختی بگذارند و تختی بدون دادن سرمایه شریک این موسسه بشود. ولی تختی راضی نشد و گفت: «این کار من نیست، از من ساخته نیست.» در حالی که لباسچیها مردمانی موجه بودند و مشکلی ایجاد نمیکردند اما تختی گفت: من حق ندارم از نام و معروفیتی که مردم به من دادهاند از این قبیل استفادهها ببرم. آن زمان درآمد تختی ماهی هزار تومان بود که از راهآهن میگرفت و بعد هم او را برای همین مبلغ تحت فشار قرار دادند که باید هر روز سرکارت حاضر شوی و دفتر حضور و غیاب را امضا کنی و گرنه غایب محسوب میشوی و حقوقت قطع میشود…
حسین شهشادی:
۱- به اتفاق تختی در آلمان بودیم که جوانی ایرانی نزد ایشان آمد و به تختی گفت: من با خانمی آلمانی که مسلمان است ازدواج کردهام و باردار است. میخواهم او را به ایران بفرستم، چون به کسی اعتماد نمیکنم و از جوانمردیهای شما شنیدهام، از شما میخواهم او را با اتومبیل تا ایران همراهی کنید، چون با هواپیما میترسم او را به تهران بفرستم. تختی قبول کرد و هنگام بازگشت به ایران هرکجا توقف داشتیم ما بیرون ماشین میخوابیدیم و در هتل اتاق جداگانه گرفتیم تا به ایران رسیدیم. این خانم را به منزلش رساندیم. وی برای شوهرش نامه نوشته بود که اگر انسانی واقعی وجود داشته باشد آن تختی است.
۲- زمانی که در بویین زهرا زلزله آمد تختی به اتفاق دیگر دوستانش برای جمعآوری کمکهای مردمی اقدام کردند. در همین خیابان ظهیرالدوله ما دیدیم ماشینهای باری در حال حرکت بودند و ملت هرچه داشتند میدادند؛ پول و لباس و … چون تختی را مردی امین میدانستند.
یعقوبعلی نوروزی: یک سال مسابقات قهرمانی کشور در مشهد برگزار میشد. اولین روزی که دسته جمعی روانه سالن مسابقات شدیم، جلوی در ورودی سالن جهان پهلوان راهش را کج کرد و به طرف پسر جوان مفلوجی که تخمه و تنقلات میفروخت رفت. مقداری از او تخمه خرید و چند دقیقهای هم سربه سر او گذاشت. وقتی میخواست پول تخمه را بدهد پسرجوان قبول نمیکرد، ولی با اصرار تختی حاضر نشد حرف جهان پهلوان را زمین بیندازد. تختی نزدیک ما که برگشت در چند کلمه تأکید کرد که: «چند روزه انجام مسابقات بهخاطر کمک به آن جوان مفلوج فقط از او خرید میکنم.» وقتی تختی چیزی میگفت هیچ کس بالای حرفش حرف نمیزد و بیچون و چرا انجام میدادیم. تا این که روز آخر مسابقات رسید. ما یک گروه بودیم که با تختی از سالن خارج شدیم. تختی برای آخرین بار رفت که از جوان تخمه فروش چیزی بخرد. ما هم قدمزنان به کنارش رسیدیم. جوان مفلوج به تختی میگفت: «شما هم که رفتنی شدین، ولی یک چیز توی دل من میمونه.» با اصرار تختی پسر رازی را که در دل داشت بازگو کرد و معلوم شد که او خاطرخواه دختری است و دختر هم به او علاقهمند است، اما پدر و مادر دختر حاضر نیستند تن به چنین ازدواجی بدهند. تختی که متوجه شده بود منظور پسر این است که او پادرمیانی کند و این موضوع را با خوشی فیصله دهد از فکر بازگشت به تهران منصرف شد و مدتی در مشهد ماندگار شد. در این مدت بیشتر کارها را انجام داد و خانواده عروس با عروسی موافقت کردند.
یکسال بعد دوباره ما کشتیگیران در شهر دیگری دورهم جمع شدیم تا مسابقات انتخابی برگزار کنیم. تختی همین که چشمش به من افتاد گفت: «تا یادم نرفته یک کار ضروری دارم که الان شروعش میکنیم و تو باید به انجامش برسانی. بلافاصله افتاده دوره و از بچهها پول جمع کرد، هرکس به فراخور حال مبلغی داد تا به دویست تومان رسید. یک ساعتی غیبش زد. وقتی برگشت یک سبد توی دستش بود. آمد پیش من و گفت: توی این جعبه یک رادیو هست برای همان پسر جوان مشهدی خریدم. توی نامه برام نوشته زنش توی خونه تنهاست و حوصلهاش سر میره. من هم به فکرم رسید از طرف بچهها یک کادو براش بفرستم، امانت میسپرم به دستت که برسونی به دست خودش.»
همانجا بود که متوجه شدم تختی واقعاً هرچه دارد بین این و آن تقسیم میکند. او خودش آن قدر پول نداشت که به تنهایی یک رادیو بخرد.
پرویز عرب:
۱- روزی در چلوکبابی نایب در خیابان ولیعصر بودیم. هنگام سرو غذا شخصی آمد و به تختی گفت: «صحبتی با شما دارم» تختی او را تعارف کرد و نشست. آن مرد پس از تعریف و تمجید از پهلوانی تختی گفت: «میخواستم به شما پیشنهادی بدهم که متضمن منافع مادی هم هست و آن اینکه اجازه بدهی از عکس شما روی شیشههای عسل بهعنوان تبلیغ استفاده کنم و از این بابت هر مقدار که خواسته باشی پرداخت میشود.» تختی گفت: «چه هدفی از این کار داری؟ آیا میخواهی مردم را فریب دهی که تختی با خوردن عسل قهرمان شد؟ در حالی که قهرمان شدن من به عسل ارتباطی ندارد. من برای این کار عسل نخوردم.»
۲- ما چند نفری بودیم که عضو تیم سازمان برنامه بودیم و در یکی از مسابقات که برنده شده بودیم ابوالحسن ابتهاج مدیرعامل وقت سازمان برنامه از اعضای تیم دعوتی به عمل آورد و به همه پاداش داد و بعد مبلغ قابل توجهی هم علاوه بر پاداش جلوی تختی گذاشت. تختی همان لحظه پول را بین همه ما تقسیم کرد. ابتهاج که چنین انتظاری نداشت، به تختی گفت: «من پاداش همه را داده بودم این مبلغ فقط مال شما بود.» تختی گفت: «پیروزی ما نتیجه تلاش دستهجمعی بود و هر پاداشی هم که تعلق بگیرد متعلق به همه است.» ابتهاج دو مرتبه مبلغ دیگری نزد تختی گذارد و گفت: «حالا که آن را تقسیم کردی این بار دیگر تقسیم نکن، چون متعلق به شماست.» اما تختی دوباره خواست تقسیم کند، ولی دوستان قبول نکردند.
صمد قاسمی: عکسهایی که من در مراسم و مسابقات از تختی میگرفتم با یک دوربین معمولی بود و تختی هم همین عکسها را امضا میکرد و به هواداران بیشمارش میداد. به او پیشنهاد کردم اجازه بدهد به جای این که این عکسها را تکثیر کنم و او امضا کند در آتلیه یک پرتره با رعایت اصول فنی عکاسی از او بگیرم تا عکسی که به دست علاقهمندانش میدهد بهتر از عکسهای خبری و معمولی باشد. در جوابم گفت: «همین عکسها خوب است» و وقتی اصرار کردم گفت: «من خجالت میکشم و نمیتوانم جلوی دوربین بنشینم و با ژست عکس بگیرم.»
علی غفاری: روزی برای کاری به اتفاق تختی قصد رفتن به سازمان تربیت بدنی را داشتم. جهان پهلوان سخت پایبند قول و قرار بود. در میدان حسنآباد ترافیک سنگینی حاکم بود. به ناچار در میدان دقایقی متوقف بودیم. در ضمن توقف یک مرتبه ضربه سختی به عقب ماشین خورد، تختی وحشت زده گفت: «علیخان یکی محکم به ماشین خورد بیا بیرون ببین چی شده؟»
خودش بیمعطلی از پشت فرمان بیرون آمد و دوچرخه سوار نگون بخت راکه به خاطر بیاحتیاطی به او زده بود از زمین بلند کرد. دوچرخه سوار یک مرتبه چشمش به جهان پهلوان افتاد و گفت: آقا تختی فدات بشم! هیچی نشده منو بذار زمین جونم فدات بشه! و کلماتی از این قبیل. مردم حاضر در صحنه که تختی را دیده بودند همه از ماشین پیاده شدند و او را دوره کردند. تختی نگران شخص مصدوم بود و او هرچه اصرار کرد که چیزی نیست تختی ول کن نبود. با این که قول و قرارش دیر شده بود به من تکلیف کرد که دوچرخه را پشت اتومبیلش بگذارم و ماشین را به طرف بیمارستان سینا هدایت کنم. تا وقتی که پزشکان به او اطمینان ندادند که خطری دوچرخهسوار را تهدید نمیکند دست از او برنداشت و زمانی که دوچرخه سوار از تختی جدا شد او نفسی کشید و گفت: علی خان بزن بریم که خیالم راحت شد.
جواد کویری: سال ۱۳۳۵ دانش آموز کلاس پنجم در یکی از دبستانهای تجریش بودم که با نام تختی آشنا شدم و پس از چندی دریافتم که منزل ما در نزدیکی منزل تختی قرار دارد. یک روز با برادر کوچکم و یکی دو تن از بچههای محل به حوالی منزل تختی رفتیم به این امید که شاید از لای در منزلش و یا هنگام عبور از کوچه او را ببینیم. در کنار در، با توجه به رفت و آمدها به منزلش، ما هم به قول معروف کله میکشیدیم ولی موفق به دیدن تختی نمیشدیم. تا اینکه اصغر رمضانی دوست تختی و همسایه او ما را دید و گفت: «دلتان میخواهد تختی را ببینید؟» ما در حالی که خجالت میکشیدیم، سرها را پایین انداختیم. رمضانی دست ما را گرفت و وارد حیاط منزل تختی شدیم. تختی در اتاق با عدهای نشسته بود، اما به محض دیدن ما از اتاق بیرون آمد. سرپلهها با ما دست داد و ما را نوازش کرد و با خود به داخل اتاق برد. طبیعی است که این همه محبت از سوی جهان پهلوان به ما چند بچه و احترامی که به ما کرد ما را گیج کرده بود و به همین جهت طی مدتی که در اتاق بودیم و او با مهمانانش صحبت میکرد و یا به تلفن جواب میداد ما مات و مبهوت فقط به او خیره شده بودیم. خودش برای ما چای آورد و سعی داشت که ما خجالت نکشیم. نمیدانم چقدر آنجا بودیم، تا این که بلند شدیم که بیرون بیاییم. خودش ما را مشایعت کرد و از دیدن ما و آمدن ما به منزلش ابراز خوشحالی و تشکر کرد. این نخستین دیدار ما با چنین رفتاری با تختی بود.
حسین کفاش: تختی هر روز به ما سر میزد و ساعتها مینشست و با هم گپی میزدیم. روزی جوانک بلیت فروشی جلوی مغازه ایستاد و از آقا تختی خواست که یک بلیت بخت آزمایی از او بخرد. آقا تختی او را نصیحت کرد که این کار حرام است و در شأن یک جوان ایرانی نیست که با داشتن قدرت جسمی و روحی انسانی دست به چنین کاری بزند. بعد رو به من کرد و گفت: آقا حسن، یک جفت کفش خوب به این جوان بده (چون جوانک کفش به پا نداشت) فوراً کفش را دادم، آقا تختی پولش را داد و هرچه پول توی جیبش بود داد به اون جوانک و گفت: این هم سرمایه است برو انشاءالله از فردا در راه ثواب قدم برداری.
الکساندر مدوید: به هنگام مسابقات جهانی تولیدو زانوی من ضربخوردگی پیدا کرد. پزشک تیم باند زانو را باز کرد و مشغول تزریق مسکن بود. در همین لحظه تختی از آن جا میگذشت همه چیز را دید. یکی از مربیان به من گفت: بیا! او متوجه شده و در مسابقه به پای مصدوم تو خواهد پیچید … اما غلام اصلاً به پای مجروحم دست نزد. هر دو خسته شده بودیم و باید اذعان کنم با این که او هفت سال از من پیرتر بود، ولی بیش از من جنبش و تحرک داشت. او هرگز به حیله و نیرنگ متوسل نشد.
حسین ملاقاسمی: تختی رادیوی کوچکی داشت که در همه مسافرتها با خود همراه داشت. این رادیو در اتاق او گم شد. وی به مصطفی تاجیک گفت: رادیوی من گم شده است. بعد از آن که تختی از اتاق بیرون رفت تاجیک به بچهها گفت: رادیوی آقا تختی گم شده و من باید پیدا کنم. بدون اینکه تختی از این موضوع خبر داشته باشد. به هر صورت که بود رادیو پیدا شد. وقتی پهلوان بازگشت، تاجیک گفت: رادیو را پیدا کردم و جریان پیدا شدن رادیو را به او گفت. تختی خیلی ناراحت شد، چون به آبروی کسی لطمه خورده بود. بلافاصله رو به تاجیک کرد و گفت: این چه کاری بود کردی…! به رادیو نگاه کرد و گفت: «آقای تاجیک، این رادیو متعلق به من نیست. مال من ۶ موج است. ببرید این را به صاحبش پس بدهید.»
محمود ملاقاسمی: در جریان اقامت چند روزه تختی و من در آمریکا دو برادر ایرانی که مقیم آنجا بودند ما را به خانه خود دعوت کردند. یکی از این دو برادر در یک «استیک فروشی» کار میکرد و من و تختی از مشتریهای او شده بودیم. روز قبل از خداحافظی تختی از من پرسید: «چقدر پول داری؟» گفتم: «۱۵۰ دلار که ۸۰ دلار آن را میخواهم یک گرام بخرم.» گفت: همه پولهایت را بده. پولها را او دادم. فردا صبح که قصد عزیمت به تهران داشتیم گفتم: پولم را بده میخواهم گرام بخرم. از آن خندههای معروف خودش کرد و گفت: پول بی پول. گفتم: چرا؟ گفت: مگر ندیدی وضع میزبان با اولاد جدیدی که خدا به او داده ناجور بود. پولهای تو و خودم را گذاشتم توی اتاقمان و آمدم. گفتم: پس حالا چه کار کنیم، من از کجا پول گرام را تهیه کنم؟ گفت: غصه نخور توی تهران بهترینش را برایت میخرم. بعد که دید من ناراحت شدهام گفت: ملا، هم پول هم گرام گیر مییاد، اما گره از کار مردم باز کردن وظیفه ماست. خودت دیدی زندگی خوبی نداشتند، آن هم با این گرانی و سختی.
منصور مهدیزاده: پس از آنکه در سال ۱۹۶۱ از یوکوهاما برگشتیم و همه را به حضور شاه بردند، در کنار تختی ایستادم. همین که شاه وارد شد، تختی آهسته در گوش من گفت: لابد حالا انتظار دارد که من هم دستش را ببوسم. شاه به تختی که رسید توقف کرد و خطاب به او گفت: شما دیگر باید کشتی را کنار بگذاری و معلم و مربی باشی. تختی همان طور که حسب معمول سرش پایین بود خیلی محکم گفت: من برای این مردم چیزی ندارم جز کشتی، این آخرین فرصتهای من است که برای رضایت این مردم کشتی بگیرم و آنها را خوشحال کنم… شاه خیلی ناراحت شد و در حالی که از جلوی من رد میشد، گفت: خیلی خوب، هرجور راحت هستی …
مطلب بالا برگرفته از کتاب همشهری // سازمان تبلیغات اسلامی // سیدفرید قاسمی
غلامرضا تختی ۵ شهریور سال ۱۳۰۹در محله خانی آباد تهران متولد شد. او در سال ۱۳۲۹ به سبب علاقه به کشتی و ورزش باستانی به باشگاه پولاد رفت. تختی در چهار دوره المپیک حضور یاهت که حاصل آن یک طلا، دو نقره و یک عنوان چهارم بود.جهان پهلوان تختی علاوه بر قهرمانی، به لحاظ منش و رفتار انسانی و سجایای اخلاقی پسندیده و جوانمردی و نوع دوستی شهره خاص و عام بود.تختی در ورزش باستانی و کشتی پهلوانی نیز دارای تبحر بود و سه بار پهلوان ایران شد و هر بار کشتی گیران نامداری را مغلوب کرد.وی در آبان ۱۳۴۵ زندگی مشترک خود را با همسرش آغاز کرد؛ که حاصل آن تولد بابک در سال ۱۳۴۶ بود