زلزله ورزقان ,سفر اول – روز دوم – قسمت سوم

زلزله ورزقان ,سفر اول – روز دوم – قسمت سوم

گزارش زلزله ورزقان

سفر اول – روز دوم – قسمت سوم

از شهر بیرون می زنیم ، به سمت  سه راه خواجه که به راه می افتیم با هدف بازدید از اولین روستایی که در کنار جاده قرار داشته باشد ، چند کیلومتری که پائین می آئیم سمت راستمان ؛ آنسوی یک دره نه چندان عمیق روستایی را می بینیم که کامل تخریب شده است و این سوی در کنار جاده چند خانوار را می بینیم که در حال باز کردن کارتن چادرهای هلال احمر هستند تا خودشان چادرها را نصب کنند.

 

برای کمک کردن می ایستیم ، اغلب در زلزله ها قبلی هم شاهد بوده ایم که نصب چادر توسط خود مردم تبعات منفی زیادی در دراز مدت دارد ، نصب هر چادر علاوه بر دقت در برپا نمودن آن ، دارای نکات خاصی است که اگر در مورد آن بی توجهی شود برای ساکنین آن زحمت و سختی هایی را ایجاد می کند. از جمله مکان یابی چادر که در مسیر تندبادهای فصلی و منطقه ای قرار نگرفته باشد دیگر آنکه  جهت نصب چادر صحیح باشد تا در زمان باران از درزهای درب ورودی و انتهایی چادر آب از درز زیپ ها وارد چادر نگردد.

 ماشینها را در کنار جاده پارک می کنیم و ابزار به دست به سوی اهالی روستا براه می افتیم ،افراد تیم به دو گروه تقسیم می شوند و مازیار هم کار مستند سازی را بر عهده می گیرد چند چادر را که نصب می کنیم نوبت به چادر یک زن سرپرست خانواده می رسد ، در حین نصب چادر او هستیم که مردی که بسیار کم فارسی می داند بالای سر من می آید و با صدای تحکم آمیز رو به من می گوید : بیا چادر من را نصب کن ! رو به او می کنم و در حالی که در حال نصب بندهای چادر به میخ چادر هستم می گویم چشم بعد از این چادر می آییم ، مرد می رود و چند دقیقه بعد باز می گردد ، اکنون من در حال نصب سومین بند مهار به میخ  های مهار چادر هستم باز هم همان جمله را تکرار می کند و من باز هم همان پاسخ را می دهم که چشم می آیم بگذارید این چادر نصب شود می آییم ، در همین حین که با او صحبت می کنم میخ آخر را که بخاطر جنس خاک شل است را از خاک بیرون می کشم تا دوباره بکوبم و بند را به آن مهار کنم و سرم گرم دراوردن و کوبیدن دوباره است که ناگهان از پشت سر پس گردنی محکمی می خورم ، سر بلند می کنم و می بینم همان مرد میانسال است و که اینبار با عصبانیت بر سرم داد می زند که بیا چادرم را نصب کن ، من وو بچه های موج همه شوکه شده ایم . بچه های همه مرا نگاه می کنند که چه باید بکنند و من میزنم زیر خنده و با خندیدن من جو هم به یکباره تغییر می کند ، رو به بچه ها می کنم و می گویم پاشین برویم چادرش را نصب کنید تا مرا با چوب نکشته است .

بچه های چادرش را سرپا می کنند و زمانی که قصد دارند آن را بر روی زمین مهار کنند به یکبار بر می آشوبد که اینجا چیه ؟ ببرین آنجا نصب کنید . مکانی که مرد نشان میدهد مکان نا مناسبی است و در مسیر باد قرار دارد اما توضیح ما بی نتیجه است و بچه ها چادر را چند نفری با هم بلند می کنند و به مکانی او می گوید حمل می کنند و همانجا به زمین مهار می کنند .

 با نصب چادرهای اهالی این روستا دیگه ساعت نزدیک چهار بعدالظهر است و ما هنوز نهار نخورده ایم ، یکی از خانواده ها چایی عالی برایمان روی اتش درست می کند و با ولع چایی را قند و تکه ای نان می خوریم. امکان عبور با ماشین از دره ای که بین جاده و روستا قرار دارد بخاطر ریزش سنگ مقدور نیست به همین جهت پیاده به روستا می رویم و ضمن مصاحبه با اهالی در خصوص نیازهایشان ، برای مسند سازی عکاسی هم می کنیم و برای رسیدن به روستای بعدی سوار ماشن می شویم

روستای بعدی روستای زنگ آباد است

روستا به شدت آسیب دیده است ، مردم سخت در تکاپو هستند تا لوازم منزلشان را از زیر اوارها بیرون بکشند ، اولویت اول با رختخوابها است و با وجود پس لرزهای بزرگی که  هر لحظه روی می دهد خطر فرو ریختن آوار های ساختمان های اسیب دیده بر روی مردمی که برای بیرون آوردن لوازم زندگیشان به داخل خانه های اسیب دیده می روند بسیار جدی است.

 

در این میان، دیدن لوازم زندگی یک تازه عروس که هنوز جهیزیه اش را از پلاستیک کاور آن خارج نکرده در میان اوارها در حالی که اغلبشان له شده اند، به یکباره دلهایمان را در هم می فشارد. از زوج جوان خبری نیست از همسایه ها خبرشان را می گیرم می گویند که به شدت اسیب دیده اند اما از زنده بودنشان مطمئن نیستند

در حین عبور از میان آوارها از میان اتاقی نیمه خرابه عبور می کنم دفتر مشق کودکی در میان اتاق است از همسایه ها سراق ساکنین خانه را می گیرم می گویند دو کودک که می خواسته اند پدر نابینایشان را بیرون ببرند در این خانه به همراه پدرشان کشته شده اند دفترچه مشق را ورق می زنم و غرق بهت و غم می شوم از میان آوارها که خارج می شوم، به محوطه ای باز می رسم که چند چادری در آن نصب است و چند پیرمرد در یکی از ان چادرها سرگرم درست کردن چایی هستند.

 از دور از آنها عکس می گیرم ، مرا می بینند و دعوتم می کنند برای خوردن چای ، تشکر میکنم و براه می افتم تا بچه ها را که برای ارزیابی در سطح روستا توزیع شده اند را پیدا کنم.

مهندس علیرضا سعیدی

14 جولای، 2015 | برچسبها: ، ، ، ،