شب سالگرد بم

شب سالگرد بم

سالگرد زلزله بم را با سه خاطره از آن روزهای تاریک، با هم، به یاد بیاوریم !

خاطرات زلزله بم

 

با وضو

 

در بم جوانی آواره را به چایی که برای شام درست کرده بودم دعوت کردم چشمان قرمز او نشانه از دست دادن عزیزانش بود از خانواده او پرسیدم گفت تا صبح در ماشین خوابیدیم سردمان که شد به منزل بازگشتیم چون خوابم بهم خورده بود برای نماز صبح به حیاط رفتم تا وضو بگیرم که زلزله همه را با خود بردو من ماندم با وضو

 

مهندس علیرضا سعیدی . زلزله بم . ۱۳۸۲

 

 

برای خواندن این سه خاطره بر روی کلمه : ادامه متن در زیر خبر کلیک کنید

خاطرات زلزله بم

 

با وضو

 

در بم جوانی آواره را به چایی که برای شام درست کرده بودم دعوت کردم چشمان قرمز او نشانه از دست دادن عزیزانش بود از خانواده او پرسیدم گفت تا صبح در ماشین خوابیدیم سردمان که شد به منزل بازگشتیم چون خوابم بهم خورده بود برای نماز صبح به حیاط رفتم تا وضو بگیرم که زلزله همه را با خود بردو من ماندم با وضو

 

مهندس علیرضا سعیدی . زلزله بم . ۱۳۸۲

 

 

 

 

 

 

آواره

 

شب سوم در بم با یک آواره روبرو شدم ! سرباز بود نه اینکه از خودش حرفی بزنه ، از لباس سربازی خاکی اون معلوم بود، اومد نشست کنار چادر حرفی هم نزد ! تو دستش یک عروسک مثل جاسویچی بودو اون محو حرکت پاندولی اون شده بود . حالش را که  پرسیدم ، نگاهی مات به من کرد و بلند شد بره ، حرکتش بقدری برام آشنا بود که لحظه ای شک نکردم که با یک آواره روبرو هستم ! یک اواره فقط با خودش حرف میزنه ، اونهم توی ذهنش و اگر با فضولی روبرو بشه که بخواد باب حرف را باز کنه فرار میکنه ! بدون حتی یک کلمه !

 

داد زدم برات شام نگه داشتم بیا بخور بعد برو ! میذارم اینجا هر وقت خواستی برگرد بخور! من هم دیگه ازت سئوال نمیکنم ! اما اون دیگه دور شده بود و آرام توسیاهی بیابون حل میشد !

 

گفتم که ، من آواره ها را خوب میشناسم ، میدونستم اون بر میگرده اما وقتی من نباشم ! مثل یک نسیم

 

اونهم اومد ، قوطی کنسرو رو بر داشت و با نون خورد بعد هم پتویی را که کنار غذا گذاشته بودم را برداشت و رفت .

 

میدونستم وقتی گشنه اش بشه بر میگرده قانون آواره ، اینه گرسنگی و تشنگی نقطه ضعف اونه !

 

اما بر نگشت روز بعد تا شب منتظرش بودم ، هر بار که به کمپ بر میگشتم ، چشم میچرخوندم دنبال اون ، اما نیامد تا فردای روز بعد که داشتم توزیع شیر خشک میکردم دیدمش ، روبروی یک خونه که با خاک یکسان شده بود نشسته بود و خیره به اون نگاه میکرد

 

از تمامی خانواده اش تنها اون مانده بود . پسر بزرگ خانواده که اومده بود مرخصی واحتمالا اون عرسک هم یه سوغاتی بود !

 

 مهندس علیرضا سعیدی . زلزله بم . ۱۳۸۲

 

 

 

 

 

 

 

شکلات رامتین (مینو)

 

به من ندادی ، دخترک زل زده بود تو چشمای من و دستش را صاف گرفته بود تو صورتم ، سعی کردم دوباره بچه ها را بشمرم ببینم چرا کم آوردم ! من که دوازده قسمت کرده بود، هر شکلات رامتین را چهار قسمت که به ازای سه شکلات باقیمانده از سه روز گذشته میشد : سه چهار تا دوازده تا !

 

اما به هر حال یکی کم بود و اون یکی هم مال یه دختر سه ساله بود که هم پدر و هم مادرشو سه روز قبل از دست داده بود و ما بعد از سه روز تازه پیداش کرده بودیم! (سید مجید پیداش کرده بود به همراه سه خواهر و برادر کوچیک و بزرگترش که کنج یه خونه مخروبه سه روز تنها مانده بودند ) داشتم آب میشدم از خجالت ، از ناراحتی کم بود بزنم زیر گریه ، که صدای داداش هفت ساله اون مرا بخودم آورد ، بیا شکلات منو بخور ، دختره خندید و اون یکی دستش رو که من به اون تا اون لحظه توجه نکرده بودم را از پشت سرش آورد جلو و تکه کوچک شکلات رامتینی را که کاکائوش در میان انگشتان ظریفش آب شده بود را گذاشت دهنش و بعد شکلات برادر هفت ساله اش را ، نمی دانستم بخندم یا گریه کنم که ضربه آخر هم فرود آمد ، پسرک دست دخترک را گرفت و شکلاتهایی را که آب شده بود را با لذتی عجیب از میان انگشتان دخترک لیسید !

 

و من غرق در خودم گریستم

 

مهندس سعیدی . زلزله بم . ۱۳۸۲

 

21 فوریه، 2010 |